کد مطلب:229903 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:275

یا ضامن آهو
داخل صحن حرم نشسته بود، به كبوترهای آقا! نگاه می كرد و ناخنهای قاشقی شكل و زمختش را با دستهایش نوازش می داد. یاد صحبتهای آقای دكتری كه چند روز قبل برای درمان سرگیجه، پیش او رفته بود، افتاد كه می گفت: شما كمبود آهن داری! و با نگاه به انگشتانش گفته بود: ببین چه به روزت آورده ای! برای خودت، ده قاشق سرخود، دست وپا كرده ای!

دكتر به او گفته بود كه روی غذا، چای زیاد و پررنگ نخورد، ولی او از بچگی به خوردن چای، علاقه ی خاصی نشان می داد. قبل از این كه بچه هایش، خانه ی مسكونی او را كه ماحصل یك عمر تلاش در كنار همسرش بود، بفروشند، گاه كه دلش می گرفت، حیاط خانه را آب پاشی و جاروب می كرد و زیر تنها درخت كهنسال زردآلوی آن، پلاسی پهن



[ صفحه 40]



می نمود، بالشی می گذاشت، یك قوری چای، یك كتری آب جوش و یك استكان همراه با یك قندان نقلی، قند می آورد و كنار خودش قرار می داد و تا چای قوری و آب كتری را تمام نمی كرد، از جایش بلند نمی شد.

همیشه وقتی اولین استكان چای را می ریخت، یاد غمها و غصه هایش می افتاد ولی وقتی به استكان آخر چای می رسید. با دلداریهایی كه در طول چای خوری به خود داده بود، برای ادامه ی زندگی، امیدی تازه می یافت!

شب قبل با عروسش دعوا كرده بود، پسرش هم طبق معمول طرف همسرش را گرفته بود و هر دو به این وسیله، او را حسابی دلخور كرده بودند. عروسش بار اول نبود كه با او دعوا می كرد ولی این بار دلش شكسته بود. وقتی به این حالت می رسید یاد لیوانهای نشكنی می افتاد كه وقتی می شكنند هزار تكه شده و به شكل دانه های الماسی درمی آیند!

ماه گل اصلا از مادر شوهرش كه دیگر پا به سن گذاشته بود، خوشش نمی آمد و با وجود این كه در كارها خیلی به او كمك می كرد، ولی چشم دیدنش را نداشت، شاید یكی از دلایل آن، این بود كه با وجود چهار عروس دیگرش، می ترسید، پیری كوری او، روی دوشش بیفتد.



[ صفحه 41]



نمی دانست چه كند. از پنج عروسی كه داشت، ماه گل از نظر رفتار و اخلاق، سرآمد بقیه بود، ولی چه كند وقتی كه او نمی توانست تحملش كند، حتما چهار عروس دیگر هم نمی توانستند او را تحمل كنند. هیچ كس و كار دیگری هم نداشت كه حداقل بعضی از روزها به آنها پناه ببرد.

شب را تا صبح، نخوابیده بود. صبح علی الطلوع، قبل از اینكه پسرش از خانه بیرون برود، از خانه بیرون آمد و به آقا امام رضا (ع) پناه آورد.

سواد چندانی نداشت. مادر خدابیامرزش به او گفته بود وقی كه دلتنگ می شوی، قرآن را باز كن و چون سواد خواندن آن را نداری به خطهایش نگاه كن و «قل هو الله» بخوان تا دلت آرام بگیرد.

از صبح چند بار قرآن را ورق زده و در بین «قل هو الله» خواندنهایش، مكرر تكرار می كرد: یا ضامن آهو! ضامن آهو شدی، ضامن ما هم بشو! آقا!

سرش بشدت درد گرفته و دهانش هم خشك شده بود. گویی دنیا دور سرش می چرخید. از صبح چند بار صورتش را شسته و تا می توانست، آب نوش جان كرده بود. بعد از سالها این حرف را كه



[ صفحه 42]



می گفتند: خوردن آب زیاد با شكم خالی، دل آدم را ریش ریش می كند، با تمام وجود حس می كرد!

عمری كار كرده بود ولی حالا به روزی افتاده بود كه داراییش تنها لباسهای تنش بود كه آنها را هم شاید به خاطر خدا به او هدیه كرده بودند. وقتی ماه گل كمی با او مهربان می شد - به قول خودش وقتی كه می خواست رب بجوشاند، ترشی بیندازد، سبزی خشك كند یا لباس بشوید و... - كار زیادی را به او می سپرد و معتقد بود كه با این عمل، به مادر شوهرش لطف می كند! چون به این وسیله، دیرتر از كار می افتد! اعتقاد عروسش بدور از همه ی این حرفها تا حدودی درست بود چون برغم سالها دوندگی و تحمل انواع و اقسام كمبودهای تغذیه ای و... باز هم فعالیت خودش را حفظ كرده بود و با آدم بادست وپایی به حساب می آمد.

به هر ترتیبی كه بود، خودش را به كنار دیوار صحن رسانید و درست روبه روی سقاخانه نشست. زائرین را می دید كه چطور سقاخانه را مثل نگینی دربرگرفته بودند و پیاله پیاله از آن آب می نوشیدند و...

سرش را به دیوار گذاشت. چشمهایش را بست و قطره اشك درشتی از گوشه ی چشم بر روی گونه اش غلتید. چند دقیقه ای را به همین



[ صفحه 43]



حالت سپری كرد. چون توانایی لازم را نداشت، دیگر نمی توانست به هیچ چیز بیندیشد. سعی داشت به خودش بقبولاند كه به خانه ی پسرش برگردد ولی می ترسید كه بشدت مورد سرزنش قرار گیرد.

در این هنگام صدایی را، كه او را مخاطب قرار داده بود، شنید؛ فكر كرد اشتباه می كند؛ به صدا توجهی نكرد؛ بار دیگر صدا را واضحتر شنید؛ در حالی كه سرش هنوز به دیوار بود با بی حالی چشمهایش را گشود؛ یكی از خادمان حضرت با ظرفی از غذا در كنار او ایستاده بود! و در حالی كه می خواست غذا را جلوی او قرار دهد، می گفت: مادرجان! مایلی ناهار، مهمان امام رضا (ع) باشی! او كه نمی دانست واقعا خواب است یا بیدار، بسختی سرش را از دیوار جدا كرد، اما نتوانست پاسخی دهد، زیرا خادم امام (ع) در حال ترك صحن بود و تنها توانست با نگاهش او را دنبال كند! مردد بود! نمی دانست چه كند! برای این كه به خودش بقبولاند كه بیدار است، لقمه ای در دهان گذاشت!

ساعتی از این واقعه گذشته بود؛ احساس خوبی داشت؛ حس می كرد مورد توجه قرار گرفته است؛ برای این كه آبی به صورتش بزند خود را به كنار آب نمای روبه روی پنجره ی فولاد - كه خیل مشتاقان را



[ صفحه 44]



روبه روی خود داشت - رسانید و چند مشت آب به صورتش زد. همین كه بلند شد، زن جوانی را دید كه با ظاهری آراسته و مؤدب، درست در كنارش ایستاده بود. زن جوان پس از احوالپرسی حیرت آور خود، رو به او كرد و گفت: ببخشید خانم! تنها به حرم مشرف شده اید؟! و او در حالی كه فكر می كرد با كس دیگری اشتباه گرفته شده است، پاسخ داد: بله! زن جوان در حالی كه سعی می كرد با او ارتباط برقرار كند، با اشاره به مرد مسن بسیار افسرده ای كه روی صندلی چرخدار نشسته و مرد جوان و متشخصی در كنار او ایستاده بود، گفت: من به اتفاق همسرم و موكل او كه مردی بسیار خوب و نسبتا ثروتمند است ولی متأسفانه كس و كاری ندارد، به حرم مشرف شده ایم!

او كه از خدا می خواست كسی را پیدا كند كه بتواند كمی برایش درددل كند، از مصاحبت با آن خانم، احساس شادمانی می كرد و ناخواسته، به شرح زندگیش برای او پرداخت. از ماه گل و از قهرش گفت! از شوهر خدا بیامرزش و از...

زن جوان به او گفت: موكل همسرم مایل است با یك خانم هم سن و سال شما، ازدواج كند كه بتواند در زندگی كمكش كند! و با



[ صفحه 45]



دلهره ای محسوس، ادامه داد: ببخشید مادرجان! شما قصد ازدواج ندارید!؟ او كه بسیار تعجب كرده بود، نمی دانست چه بگوید. روبه روی پنجره ی فولاد خشكش زده بود و طوری به آن نگاه می كرد كه گویی به شخصی خیره شده بود! حالش را نمی فهمید. آن خانم بار دیگر از او پرسید: ببخشید! چه می فرمایید؟ پاسختان چیست؟ زن تمام نیروهایش را در لبهای خشكیده و رنگ پریده اش جمع كرد و در حالی كه این پیشنهاد را در این مكان مقدس به فال نیك گرفته بود و تصور می كرد به همین علت باید آخر و عاقبت خوبی داشته باشد، با خودش گفت: هر جا باشد از خانه ی ماه گل بهتر است! و سرش را به علامت قبول پیشنهاد تكان داد!

دقایقی بعد، زن، سمت راست صندلی چرخدار ایستاد و در حضور وكیل و همسرش و روبه روی پنجره ی فولاد، به عقد مرد درآمد! مهریه ی او هم، خانه ی مسكونی پیرمرد كه هم اكنون در آن زندگی می كرد و واقع در یكی از خیابانهای مشرف به حرم مطهر بود، قرار داده شد با این شرط كه تا پایان زندگی از او بخوبی نگهداری كند.

ساعتی بعد او كه هنوز مبهوت بود و نمی دانست چه بگوید، وقتی كه به همراه زن جوان، همسرش و آن مرد، روبه روی منزل او قرار گرفتند،



[ صفحه 46]



باور كرد كه بیدار است!

در همین موقع، وكیل مرد، رو به همسر او كرد، كلید منزل او را به او داد، شرط تعلق مهریه را به او یادآور شد و حامل این پیام از سوی او برای پسر و عروسش شد كه: حالم خوب است! نگرانم نباشید! خوشبخت باشید!

زن كه شكرگزار خداوند بود، همانند همسری مهربان از پیرمرد نگهداری می كرد تا اینكه پس از گذشت نزدیك به یك سال از این واقعه، آن مرد دارفانی را وداع كرده و او تنها وارث قانونی وی شناخته شد.

دیگر تنهای تنها شده بود و حیاط بزرگ خانه، برایش بزرگ تر جلوه می كرد، به همین علت تصمیم گرفت طبقه ی دوم ساختمان را، اجاره دهد.

صبح چند روز پس از این تصمیم، با صدای زنگ تلفن از خواب بیدار شد. آقای وكیل بود كه می گفت: خانم! طبق خواسته ی خودتان قرار است تا یكی دو ساعت دیگر، چند نفر بیایند و طبقه ی دوم ساختمان را برای اجاره ببینند.

روبه روی عكس پیرمرد ایستاده و در حالی كه به آن خیره شده بود



[ صفحه 47]



و با چشمهای او صحبت می كرد، زنگ در به صدا درآمد. بسرعت صورتش را از قطرات اشك پاك كرد، آبی به آن زد، چادرش را روی سرش انداخت و به سمت در حیاط به راه افتاد.

در را گشود. مردی را دید كه به همراه خانم و آقایی، دم در ایستاده بودند. خانم و آقا با دیدن او خشكشان زد! خانم در حالی كه بسختی خودش را از آن حال بیرون می آورد و بشدت عصبانی شده بود، رو به او كرد و گفت: گفتم جای بهتری، باعث شده ما را فراموش كند، اینجا برای چه كسی كار می كنی؟ و سپس رو به شوهر رنگ پریده اش كرد و گفت: بیا! حالا بگو نمی دانم مادرم كجا رفته!؟ دیدی كجا رفته!؟ خیالت راحت شد!؟

مرد همراه آن زوج، رو به ماه گل كرد و گفت: خانم این چه طرز صحبت كردن است؟ شما با مالك این خانه صحبت می كنید! بعد از این همه زیر و رو كردن محلات، تازه برایتان جایی پیدا كرده ام! با این تعداد بچه چه كسی راضی می شود تا شما ساختمان خانه تان به پایان برسد - كه حالا حالاها هم نمی رسد - به شما خانه اجاره دهد؟ تازه خانم لطف كرده اند به وكیلشان سپرده اند كه اجاره بها هم اصلا مهم نیست! من هم به خاطر آشنایی با همسرتان، شما را به اینجا آورده ام! برای همین هم شما



[ صفحه 48]



توانستید تا دم در این خانه بیایید!

مرد در حالی كه سعی می كرد عصبانیش را از خانم خانه! پنهان كند به او گفت: خانم! من از شما عذر می خواهم! سوءتفاهم شده است! زن بدون توجه به صحبتهای آن مرد و ماه گل، به سوی سرسرای خانه ی خود به راه افتاد!

ماه گل رو به شوهرش كرد و گفت: باید مادرت به من فرصت بدهد! اگر به من فرصت بدهد می توانم جای خالی دختر نداشته اش را برایش پر كنم! می توانم...

... چند روز بعد از این، زن به همراه وكیل خود، درست در همان نقطه ای كه مدتها پیش، پیرمرد روی صندلی چرخدار نشسته بود، روبه روی پنجره ی فولاد ایستاد و از او خواست تا پس از مرگ تمام اموالش را صرف امور خیریه كند.

آقای وكیل! در حالی كه توصیه های او را یادداشت می كرد، می شنید كه او ضمن این كه طوری به پنجره ی فولاد خیره شده بود، كه گویا روبه روی شخصی ایستاده است، مرتب تكرار می كند: «یا ضامن آهو! ضامن آهو شدی آقا! ضامن ما هم بشو!».



[ صفحه 51]